از خودگذشتگی و ایثار کلماتی کلیدی برای مردان و زنانی است که در هشت سال دفاع مقدس سینه سپر کردند تا از کشور دفاع کنند؛ اما مردانی بودند که بیش از همه پیشقدم میشدند تا مسیر برای ورود نیروهای سواره و پیاده آماده باشد. «تخریبچیها» از همین دستهاند. آنها که در خشکی و آب به قلب دشمن میزدند تا موانع پیشروی رزمندگان را بردارند. سیم خاردار را میشکافتند و مینها را میکاشتند و خنثی میکردند. آنها که در رویارویی با دشمن هیچ سنگری نداشتند و در دید مستقیم قرار داشتند.
سید حسن هاشمی که از چهاردهسالگی با اشتیاق و آگاهی راهی جبهه میشود و بعد از یکسال در واحد تخریب لشکر 5 نصر، دفاع از میهن را ادامه میدهد، یکی از همین دلاورمردان است. او که در بیشتر عملیاتها حضور داشته، مجروح و شیمیایی شده است.
سید حسن هاشمی، برادر شهید و ساکن محله کوثر است که بعد از جنگ تحمیلی هم رسالت خود را رها نکرده است. او یکی از راویان جنگ تحمیلی است که با پژوهش و تحقیق درباره عملیاتها، شهدا، آزادگان و رزمندهها روایتهای جنگ را به نسل جدید منتقل میکند و از راویان اردوهای راهیان نور هم هست. هاشمی بعد از جنگ در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کارش را ادامه میدهد و دورههای نظامی دافوس را نیز پشت سرگذاشته است و اکنون سرهنگ بازنشسته سپاه است.
سید حسن هاشمی متولد 1346 در شهرستان خلیلآباد کاشمر است. در خانواده مذهبی و همراه انقلاب بزرگ شده است. 11 سال از عمرش به قبل انقلاب برمیگردد، دورهای که پدر مرحومش و تعدادی از مردم خلیلآباد فعالیتهای انقلابی داشتند. حسن آقا میگوید: مرحوم آیت الله مشکینی در آن دوره به کاشمر تبعید شده بودند و از همانجا فعالیتهای انقلابی را با کمک مردم هدایت میکردند.
سال 56 بود و پدرم هر روز صبح از من میخواست تا در مغازه را که چسبیده به خانه بود باز کنم. هربار که در را باز میکردم کاغذ لوله شدهای پشت در افتاده بود.آن را به پدر میدادم و خودم خبر نداشتم که این کاغذها چیست تا اینکه بار پنجم کاغذها باز شد و متوجه شدم اعلامیه است. من مأمور این کار شده بودم چون 9 سال داشتم و کسی به من شک نمیکرد. راهم از این طریق به مبارزات و جلسات بزرگترها باز شد.
حسن آقا بیشتر سخنرانیهای امام (ره) را گوش داده و در دوران انقلاب با همسن و سالهای خودش بحث و گفتوگو داشته است. کتابهای شهید مطهری را از همان دوران راهنمایی میخواند و در خانه پدری در جلسات احکام و اخلاقی که پدر برای جوانترها میگذاشت شرکت داشت و آگاهیاش درباره مسائل روز بیشتر میشد.
از همان دوران راهنمایی با شروع جنگ تحمیلی دوست داشت در جبهه حاضر شود و خانواده هم مخالفتی نداشتند؛ اما مدیر و معلمان مدرسه چون درسش خوب بود اجازه نمیدادند که راهی جبهه شود و از او میخواستند تا در میدان دانش رشد کند. حسن آقا تا اول دبیرستان تحمل میکند و سال 60 با سه نفر از همکلاسیها عهد میبندند که راهی جبهه شوند. او میگوید عهد بستیم تکالیفمان را انجام ندهیم تا اخراجمان کنند و همینطور هم شد.
آبان سال 60 به پادگان 04 بیرجند میروند تا آموزشهای نظامی ببینند. حسن آقا میگوید: هنوز سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کامل شکل نگرفته بود و تجهیزاتی برای آموزش دادن نداشت. همین شد که به ارتش رفتیم و آموزشهای نظامی دیدیم. یکماه بعد اوایل آذرماه بعد از خداحافظی از خانوادهها به مشهد رفتیم و از آنجا راهی جنوب شدیم.
برایم سؤال پیش میآید که چه اتفاقاتی باعث شد آنقدر برای رفتن به جبهه اشتیاق داشته باشد و با آن سن کم راهی این مسیر شود؟ حسن آقا میگوید: دو عامل اصلی باعث این اتفاق بود. بعد از انقلاب تازه انجمنهای اسلامی دانشآموزی شکل گرفته بود. در انجمن حضور فعال داشتیم و با گروههای مختلف درباره مسائل روز گفتوگو میکردیم.
من ساعت 8 صبح روز 29 تیر سال 67 به عنوان یکی از نمایندگان واحدهای رسمی و فعال جبهه در خط شلمچه بودم. جنگ از آن ساعت به بعد تمام شد
عامل دوم هم بصیرتشناسی بود که در دوران انقلاب برای ما اتفاق افتاد. بحث و گفتوگو با دو گروه شاهدوستها و مجاهدین باعث شناخت دقیقتر ما از دشمن شد. ما که کتابهای شهید مطهری را خوانده بودیم و سخنرانیهای امام(ره) را گوش میکردیم نسبت به همسن و سالهای خودمان بیشتر میدانستیم و در جریان امور بودیم و میتوانستیم موضعگیریهای انقلابی و ضد انقلابی را تفکیک کنیم.
موضعگیری امام(ره) را درباره مجاهدین هم دیده بودیم. آمادگی و عزم جدی برای حضور در جبهه داشتیم؛ البته که احساسات هم مؤثر بود و دوستانی که همدیگر را میشناختند هم همراه دوستشان میشدند. در نهایت هم امام خمینی(ره) سال 60 در جماران اعلام کردند حضور در جبهه و جنگ بر همه واجب شرعی است، مگر اعلام شود که دیگر به نیرو نیاز نیست.
از سال 60 تا پایان جنگ تحمیلی حتی روزی که قطعنامه پذیرفته شد جبهه بودم. روز آتشبس نمایندگان کشور ایران و عراق باید در خطوط مرزی حضور میداشتند و من ساعت 8 صبح روز 29 تیر سال 67 به عنوان یکی از نمایندگان واحدهای رسمی و فعال جبهه در خط شلمچه بودم. جنگ از آن ساعت به بعد تمام شد. در این هشت سال هیچ زمان نبود که نیرو نیاز نداشته باشیم.
آذر سال 60 با قطار از مشهد به سمت اهواز میروند. در قطار با شهیدان؛ ابوالفضل رفیعی جانشین لشکر پنج نصر خراسان و حسن آزادی معاون فرمانده تیپ 21 امام رضا (ع)آشنا میشود که در طول جنگ قائممقام لشکر 5 نصر و جانشین تیپ 31 امام رضا(ع) بودند و چون دانشآموز دبیرستانی بود کارهای دفتری آنها را انجام میدهد.
به اهواز که میرسند با یک اتوبوس جنگزده شرکت واحد به سمت آبادان میروند و در هتل آبادان مستقر میشوند. بعد از یک هفته و با اصرار زیاد به شهید آزادی، راهی خط مقدم خرمشهر میشود.
او میگوید: به خط که رسیدیم شهید آزادی من را کنار رودخانه کارون که نخلستان بود پیاده کرد. آن زمان عراق خرمشهر را تصرف کرده بود؛ البته خرمشهر به خاطر رودخانه کارون به دو قسمت شمالی و جنوب غربی تقسیم میشد. محله کوته شیخ در دست ایرانیها و قسمت کوته عبدا... در تصرف عراقیها بود.
عراق پل خرمشهر را منفجر کرده بود تا نتوانیم آن قسمت را بگیریم. حاشیه رودخانه خط مقدم ما محسوب میشد. هر 250 متر یک پاسگاه بود و نیروها باید از این قسمت محافظت میکردند. شهید آزادی من را پشت خاکریز پیاده کرد و گفت این هم خط مقدم. نه کسی از من استقبال کرد و نه اسمم جایی ثبت شد.
اسلحه و سرنیزهای هم نداشتم و با همان یک دست لباسی که در آموزشی 04 بیرجند به ما داده بودند عازم جبهه شدم. 4 نفر دیگر به جز من در سنگر بودند که بزرگترینمان 16 سال داشت. کل مهمات مصرفی ما هم توسط یک نیسان اول هفته به دستمان میرسید.
یک جعبه ششتایی گلوله آرپیجی، یک جعبه فلزی فشنگ ژ 3 که 700 عدد بود و چند نارنجک کل مهمات ما را تشکیل میداد. 5 نفر بودیم و 4 اسلحه داشتیم. خوشبختانه همان روزهای اول از قسمتی که عراقیها عقبنشینی کرده بودند یک اسلحه کلاش پیدا کردم.
حسن آقا از همان زمان صحنههای زیادی را در دوران جنگ میبیند که اگر خودش با چشمانش ندیده بود نمیتوانست باور کند. میگوید: اگر اراده الهی ما را همراهی نمیکرد رویارویی با دشمن کار سختی بود. چطور میشود یک نوجوان سیزدهساله بدون هیچ اسلحهای وارد شهری غریب کنار نخلستانی که نمیشناسد شود و حملات دشمن را ببیند. هیچکدام از بچهها ترس و نگرانی نداشتند و در طول این مدت که آنجا بودم خودمان، خودمان را درمان کردیم و کسی هم به ما سر نزد.
بعد از دو ماه، 15 اسفند به دیدار خانواده میرود؛ و خیلی زود برای شرکت در عملیات فتحالمبین برمیگردد، البته او و همرزمانش در تیپ 21 امام رضا(ع) و گردان مالک اشتر به فرماندهی شهید حسن فایده به این عملیات نمیرسند و به جبهه غرب میروند. او میگوید: بعد از جبهه غرب به منطقه کاترپیلار اهواز رفتیم تا تجدید قوا کنیم. اردیبهشت سال 61 بود و عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر را پیشرو داشتیم. 28 اردیبهشت در شلمچه در پاتک سنگین زخمی شدم و پای چپم دوبار تیر خورد و 6 ماه تحت درمان بودم.
اما داستان تخریبچی شدن حسنآقا از سال 62 شروع میشود. او بنا به انگیزه معنوی خاصی وارد واحد تخریب لشکر 5 نصر میشود و تا سال 67 در همین تیپ میماند. او میگوید: بار دوم که از جبهه برگشتم. از همرزمان شنیدم که در این واحد بچهها غذا کم میخورند و لقمه خود را میشمارند یا سعی میکنند گوشت نخورند یا خیلی کم بخورند و مراسم مذهبی آنها خاص و ویژه است.
با خودم گفتم باید به این واحد بروم. به چشمهای خودم دیدم وقتی سفره پهن میشد هر دو نفر باهم در یک ظرف غذا میخوردند. اغلب بچهها موقع برداشتن غذا با قاشق غذا را به سمت همرزمشان میدادند تا طرف مقابل راحتتر غذا بخورد یا اگر همراه غذا میوه بود بین غذا میوه میخوردند تا اشتهایشان کور شود.
هر شب قبل از خواب 7 سورهای را میخواندند که با سبح و یوسبح آغاز میشود و سوره واقعه را هم همراه آنها میخواندند. دوشنبه زیارت عاشورا، چهارشنبه دعای توسل و جمعه دعای ندبه داشتند. نماز شب هم برای بچههای تخریب از واجبات بود. اگر این راز و نیاز با خداوند نبود، به طور قطع نمیتوانستیم شبهای عملیات به قلب دشمن برویم، معبر بزنیم یا مین خنثی کنیم.
همرزممان کنار دست خودمان دست و پایش روی مین قطع میشد یا به شهادت میرسید و این دعاها بود که ما را مصممتر از قبل در راهمان نگه میداشت تا مسیر را باز کنیم، در حالیکه در تیررس دشمن بودیم و اگر سرمان را بیشتر از اندازهای بالا میآوردیم گلوله در جمجمهمان مینشست.
دل پردردی دارد از ناگفتههای انقلاب که به گوش مردم نرسیده است و هنوز باید روی آن کار شود. حسن آقا میگوید: نگفتههای زیادی درباره گذران 8 سال دفاع مقدس وجود دارد. من به عنوان یک فرد نظامی که بعد از جنگ دورههای دافوس (دانشکده فرماندهی و ستاد که به اختصار دافوس نامیده شده است) را نیز پشت سرگذاشته و خودش از سال 60 تا 67 در جبهه بوده است میگویم که کمتر از 10 درصد قابلیتهای دفاع و مقاومت ما در دوران دفاع مقدس به مردم منتقل شده است.
در جنگ تحمیلی دشمنان ما متوجه قدرت نیروی نظامی و تکنیکهای جنگی ما شدند که خودشان تا به امروز حتی آن را اجرایی نکردهاند؛ ولی روشهای ما را در دانشگاههای نظامی خود تدریس میکنند. تا سال 1359 که به صورت رسمی جنگ تحمیلی شروع شد، فرماندهان نظامی شرق و غرب دنیا باورشان نمیشد که میتوان در شب هم حمله کرد یا نیروی پیاده نظام را قبل از نیروی سواره نظام وارد میدان کرد و ما همه تکنیکها و تاکتیکهای جنگی آنها را برهم زدیم. همین باعث شده است که تا به امروز آمریکا، دشمن دیرینه، به ما حمله نکند.
حسن آقا در طول جنگ، دیپلم خود را میگیرد و بعد از جنگ درسش را ادامه میدهد. کارشناسی را در رشته زراعت و ارشد را مدیریت میخواند و همزمان با آن دورههای دافوس را نیز در تهران میگذراند. او بعد از جنگ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و با درجه سرهنگی بازنشسته میشود.
دورههای عمرانی را در دانشگاه امام حسین (ع) میگذراند و 16 سال است که مدیر عامل تعاونی مسکن سپاه است و در این حوزه فعالیت میکند. به روایتگری و پژوهش در حوزه دفاع مقدس علاقه دارد و در دانشگاههای کشور دو واحد مبانی دوران دفاع مقدس را آموزش میدهد.
حسن آقا میگوید: برای روایتها و صحبتهایم درباره 8 سال دفاع مقدس مستندات جمع میکنم و به صورت تخصصی مطالبم را روی اسلاید توضیح میدهم و از منابع خوبی هم بهره میبرم. سال 67 بعد از جنگ از اهواز به شیراز و بعد از بندرعباس و زاهدان به مشهد میآید و بعد از هماهنگی با سپاه، خانواده شهدا را به اهواز و خط مقدم میبرد تا به نوعی اولین اردوی راهیان نور باشد.
حسن آقا سال 78 که انجمن راویان فتح رضوی شکل میگیرد جزو هیئت مدیره انجمن و از راویان آن میشود و هر سال که شرایط مهیا باشد با اردوی راهیان نور به مناطق جنگی میرود و خاطراتش را مرور میکند. حرفها و روایتهای زیادی از جنگ و دفاع مقدس دارد که خود قصیدهای مفصل است و نویسندهای پای کار میخواهد تا آنها را به رشته تحریر درآورد.
سید رضا هاشمی، برادر کوچک او 22 مهر سال 61، در حالیکه 13 سال بیشتر نداشته است به جبهه اعزام میشود و 28 آبانماه در منطقه سومار نزدیک شهر مندلی عراق به شهادت میرسد.